پنجشنبه


تا تو هستی که مرا خرد کنی
متنفر شدم از بودن خود
خاک بر حادثه های شب و روز
این منم منتظر لحظه آسودن خود
*
مانده تا درک کنی شعر مرا
مانده تا باز شود پرده راز
مانده تا سر برسد وقت غروب
عطش تشنگی و سوز و گداز
*
تو دلت خوش که مرا آزردی
بس که در پرده غفلت خوابی
من پس از این خاموش
مانده تا حرف مرا در یابی
site hit counter