جمعه


روزی از خوابی سرد بیدار شدم،خواستم خود را بنگرم،ماه ها بود که خود را ندیده بودم.رو به روی آینه ایـسـتادم ، هیچ ندیدم . فقط سایه ای از جوانی افسرده که با چشمانی از حدقه در آمده به آینه خیره شده . خدایا ... ، من اینم ؟ نه ... نه من که این نیستم ، پس من کجایم ؟ چرا عکسم در آینه نیست ؟ آن روز صبح بین راه خانه تا دانشگاه در فکر بودم ... ، آیا من همان سایه ی تیره بودم ؟بین راه از رفتن به دانشگاه منصرف شدم ، برگشتم ، دوباره به آینه نگریستم ، همان سایه ای را دیدم که بار اول دیده بودم . از آن روز به بعد دنبال خودم بودم ، من کجا هستم ؟ کیستم؟ آیا من وجود دارم ؟ شاید در تکه ابری که گرفتار باد است باشم ، یا برگ زردی که در حال افتادن از درخت است ! شاید هم در صدای تیک تاک ساعت گم شده ام. اینها سوال هایی بودکه دائم از خودم میپرسیدم ، اما هنوزم که هنوز هیچ جوابی واسش پیدا نکردم
site hit counter