شنبه

می نشینم گوشه ای تنها

روبرویم دوستانم ،(غم ها)و

من برای آنها شعرکی می خوانم

که مبادا یک دم بروند از یادم

غمهایم ، غم من تنها نیست

غم یک لقمهء نان ،غم یک خانهء تنگ ...نه

غم یک آبادیست

غم یک شهر بزرگ ، غم یک کشور دور

هر کسی اندکی، رنج ،بر او می آید

غم او ، مرا نیز ،می فرساید

غم یک مادر که ، می کند فرزندش را

توی یک بازارچه، گم

و جوانی که ، می رود بر سر خم

کودکی را که، مادر از دست بداد

پدری را که فرزند ، از دست برفت

و جوانی تنها که ، در پی ، عشق خود ناکام است

و مردی ، پیش زن و بچهء خود ...شرمنده

مادری را که فرزندش پدر می خواهد

و پدر رفته ز دست ،او در این دنیا نیست

و در این شهر کسی به کسی هیچ ...نکند اطمینان

شاید آنکس که ، به در خانهء ما می آید ...خود اطمینان است

و کسی در این شهر فکر یکدیگر نیست

که مبادا از من طلب پول کنند

وکسی می گرید ، به همه این غمها

و همه او را ، پیش خود ، دیوانه می پندارند

که عجب دیوانه ست ...به چه می گرید او ؟

و چرا فکر دگر می کند او ؟ او مگر بی کار است ؟

او مگر در دل خود غم، هیچ ندارد؟

ولی ،دل او پر درد است ... درد آوارگی انسانها

درد بیچارگی بیماران

درد بی درمان ، فرزند رفته ز دست ، و ... و

و کسی او را نکند باور ، که برو ای دیوانه

غم خود بیش مکن ,فکر این آدمیان از پس و پیش نکن

همهء این غمها ..قلبم را می آرند به درد

درد اینها را من درد خود می دانم

گرچه دورند زمن ، ولی ،من آن ها را

پیش خود می دانم...وچنین است که من

از برای غم خود ، شعرکی می خوانم

حداقل غم من ، مرا باور دارد

و نمی گوید یرو ،برو ای دیوانه
site hit counter