
زیرسقف تنهائی، تنهای تنها
پائیز هر سال عمرم را شمردم
و هر زمستان را
به امیّد آخرین گذراندم
زیرسقف تنهائی
بی شما بی عشق
بی همهمه شورها
زین همه خلوت
زین همه سکوت
زین مرور ملال آور زمان
از عمق تنها حنجره ام
که مثل نگاهم
سالها خاموش مانده بود
تنهاترین فریاد را
به مانندی داد
رها ساختم
و شما
– ای همه بیداد،
همه سرشار از بی عاطفه گی -
نشنیدید
و بی توجه نگاهی
گذشتید
و من باز
- تنهای تنها –
زیر سقف تنهائیم ماندم
زیرسقف تنهائی
برای رسیدن عشقی
لحظه ها را شمردم
و تنهای تنها
برای رهائی از تنهائی
بخاطر دیدن تو
- که نمیدانم کیستی-
همه وقتم را،نه فقط شمردم
بلکه
با ترنّم شکننده هِق هِق
لحظه لحظه اش را خوردم
و فقط به تو
آغازرویش،پایان انتظار
اختتام هِق هِق تنهائی
اندیشیدم
و پیله تنهائی را
با دستان باکره ام
دریدم
و خودم را آراستم
زیرسقف تنهائی
ولیکن
نه به شکلِ تنهائی
بلکه این بار
به رسم عاشقی
قلبم را بدستم گرفتم
دلم را به راهت گشودم
و چشمم را
با دریا دریا لبخند
در کادوی محبّت پیچیدم
و به استقبالت آمدم
و امّا تو
-ای همه خوب،
همه مهربانی-
نیامدی
و من ندیدمت
و باز تنهای تنها
زیراین سقف تنهائی
ماندم
و به یاد تو
مثل یک عاشق
آرام آرام گریستم

<< Home