
چه لحظه ها که در حالت غریب تنهایی جز سکوت هیچ نبود و من بودم و دل بودو
هیچ کس راز دل خسته ام را ندانست . هیچ کس از پشت پنجره سکوت ، چشم های اشکبارم را ندید و بر دل تسکین نداد
:از خودم می پرسم
چرا دنیای دلم این قدر با حادثه ها بیگانه است ؟
چرا هیچ صدایی را از عمق فاصله ها نمی شنوم ؟
از خودم می پرسم چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟
چرا حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده ای عشق پرواز را در دل زنده نمی کند ؟
چرا بال های آرزو ها شکست ؟ چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد ؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد ؟
چرا قلب من هر زمان رنج دیدن شد و چرا خدای دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزاری ثانیه ها.
و من مسافری غریب در شهری غریب باز هم این گونه زمزمه می کنم
دل اگر مرد ، نگاه اگر افسرد ، خدای اگر رها کرد ، دنیا اگر بیداد کرد ،اگر حادثه ها یکی شد ، اگر نبض زمین دروغ شد
، و اگر هنوز چشم ها منتظرند ، پس چرا خدایم صدایم نشنید؟
چرا هیچ صدایی را از عمق فاصله ها نمی شنوم ؟
از خودم می پرسم چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟
چرا حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده ای عشق پرواز را در دل زنده نمی کند ؟
چرا بال های آرزو ها شکست ؟ چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد ؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد ؟
چرا قلب من هر زمان رنج دیدن شد و چرا خدای دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزاری ثانیه ها.
و من مسافری غریب در شهری غریب باز هم این گونه زمزمه می کنم
دل اگر مرد ، نگاه اگر افسرد ، خدای اگر رها کرد ، دنیا اگر بیداد کرد ،اگر حادثه ها یکی شد ، اگر نبض زمین دروغ شد
، و اگر هنوز چشم ها منتظرند ، پس چرا خدایم صدایم نشنید؟

<< Home