بچگی ها اولش ازرنگ سیاه خیلی بدم می اومد یادم می اد خواهر بزرگم توکتاب هنرش درباره رنگ و روانشناسی رنگها نوشته بودوقتی به رنگ سیاه که می رسیدم زود از اون صفحه می رفتم اما بعدا...و
اما وقتی بابا مرد با رنگ سیاه اشنا شدم وقتی تو همون بچگی رنگ سیاه رو پوشیدم دیگه سیاه واسم غریبه نبود دیگه هر وقت کتاب هنرو بر داشتم تا ساعتها به رنگ سیاه زل می زدم دیگه اون سیاه قبلی واسم نبود
حالا دیگه از خیلی از رنگها واسم عزیزتره رو قاب عکس بابام هم یه نوار سیاهه
از اون به بعد رنگ اسمون تو نقاشیهام سیاه شد رنگ دریا تیره شد ورنگ زندگی سیاه سیاه میگن افراط وتفریط خوب نیست شاید واسه همین سیاه سیاه دونستن زندگی است که از زندگی بدم می اد!!! و
سیاه واسم خیلی خاطره ها داره اولین دامادی رو که یادم می اد کت و شلوار سیاه پوشیده بود اولین مرده ای رو هم که از نزدیک دیدم خانمی بود که مقابل دانشگاه از شدت سرما سیاه شده بود حتی از هوای سیاه بیشتر از سفید خوشم می اد
دیگه خسته شدم از هر چی سفیدیه چون پوچ و تو خالیه...و
<< Home