. کوچه ای غمگین و خسته
پنجره ها همه بسته
خسته بود کاج بلند
بید مجنون و چنار
گل سرخی به کنار
کودکی توپ بدست
آدمی عاشق ومست
یک نفر تنها بود
صبح از پنجره اش
غم شب پیدا بود
تو در آن کوچه چه دیدی ؟!
که شدی خیره به آن کاج بلند
که نشستی لب جوی
آه! بر روی لبت
خسته از دست دلت
به ته کوچه رسیدی
باز برگشتی وباز....
خیره بر پنجره ای
که ندارد آواز
رفتی و ناله کنان
قدمت خسته و زار
دست را لمس کنان
می کشیدی به درخت
پشت را تکیه کنان
می زدی بر دیوار
اشک هایت که چکید
غمت اندازه نداشت
زیر لب می گفتی:
من دراین کوچه
به دنبال پری می گردم
که شکسته شده از بال دلم
<< Home