یکشنبه


روی یک سرو بلند و با شکوه
تویه دامن قشنگ و سبز کوه
یه پرنده تنهایی نشسته بود
از نشستن تویه لونه خسته بود

آخه زود بود واسه ًاون پریدن
از بلندای افق ، کوه و دیدن

پرو بالش ، هنوز آماده نبود
پریدن تو آسمون ، ساده نبود

اما طاقتی نداشت که بشینه
گذر سرد زمان و ببینه

گفت بزار دلو به دریا بزنم
شیشه ًسیاهه غم رو بشکنم

بزنم بال و پری تو آسمون
نمی خوام باشم اسیرو بی نشون

بالشو واکرد،با یک دنیاامید
پر زد و به اوج آسمون رسید

دیده هاش ابی رویایی رودید
گریه کردوازخوشی نعره کشید

چون دیگه به آرزوش رسیده بود
لذت پرید ن و چشیده بود

وقتی قله ًبلند کوه و دید
گفت بایدرفت وبه اون قله رسید

آرزوش بود ، بالای بالا بره
بالا تر از همه،تو دنیا بره

اما این پرنده ًکو چیکمون
بی خبر بود از دو رنگیه زمون

نمی دونست ، دله دنیا سنگیه
فکر میکرد دنیابه این قشنگیه

با دو بالی کوچیک و دلی بزرگ
غافل از کمینه دنیای چو گرگ

باامید ، به سوی قله پر کشید
اما اون عقابه بی رحم و ندید

چشم اون فقط به قله بود تو راه
نمیدونست ، میشه پرپر بی گناه

یه دفه تو پنجه ًعقابه پیر
دیدخودش روغرقه درخون واسیر

دلش ازدنیا شکست و داد زد
سویه آسمون ، بازم فریادزد

که چرا گناهه بالا پریدن
اوج زیبایی دنیا رو دیدن

چرامن اسیر شدم، تودست تو
تویه دستای کثیف و پست تو

آروم آروم چشماشورودنیا بست
حتی بغض آسمون ، براش شکست

حالا قلبش تویه سینه ًمنه
قلبه کوچیکش هنوزم میزنه

site hit counter