در حسرت نگاهي آرام
در حسرت دست نوازشگري
كه لمس كند روح بيمارم
***
در حسرت زمادي براي دردم
كجايند مدعيان سپيدي
در ميدان نبرد نيست كس جز دل خون من
خسته ام
خسته از اين همه تنهايي
***
چرا نيست دست نوازشگري كه در يابد مرا
چرا در دل حسرت گرماي خورشيد دارم
چرا دستانم همچون سرما يخ زده اند
محتاجم
محتاج چشم پر نوري كه مرا از اين تاريكي برهاند
***
نيست و من در حسرت كه اي كاش
....و
در حسرت دست نوازشگري
كه لمس كند روح بيمارم
***
در حسرت زمادي براي دردم
كجايند مدعيان سپيدي
در ميدان نبرد نيست كس جز دل خون من
خسته ام
خسته از اين همه تنهايي
***
چرا نيست دست نوازشگري كه در يابد مرا
چرا در دل حسرت گرماي خورشيد دارم
چرا دستانم همچون سرما يخ زده اند
محتاجم
محتاج چشم پر نوري كه مرا از اين تاريكي برهاند
***
نيست و من در حسرت كه اي كاش
....و
<< Home