ديگر خدا نگاهم نمي كند
هر چه صدا مي زنم
به در خانه اش مي كوبم
جوابم را نمي دهد... حرفي نمي زند
در مقابل ما حرفي براي گفتن ندارد
برديم آبروي زندگی را ... آبروي منتظر بودن... آبروي خدا را
حرفي نزن
من خيلي وقت پيش تمام شدم ... خيلي وقت پيش ... اما تو نديدي
نه... خيال نكن بينا هستي
طعم گس زندگی ... !و
نه براي من طعمي ندارد
فقط بوي مرگ مي دهد ... بوي مردن در چنگال بي رحمش و
خيلي وقت است به آخر خط رسيدم و نقطه گذاشتم پايان بودنم و
وقتي بودم تو هيچوقت نفهميدي كه هست
حالا ميروم كه شايد بفهمي بودم
اما مي دانم خيالم باطل است ...و
تو هيچوقت نخواهي فهميد كه من بودم
بودم ... بودم...و
اين چند وقت كه اينجا پر سه مي زدم و فقط براي تو يك سايه بودم
ببخش اگر سايه ام بي رنگ بود
من سايباني بودم كه آفتاب را به تو داد نه سايه را
ببخش...!و
اما دلم را نمي دانم ... شايد بخشيد
و همه دلهايي كه براي من به وسعت آسمان پاك بودند و پر از زندگی
و هميشه هر وقت هر زماني دلم مي گرفت و هق هق امانم را مي بريد
حتي سراغشانم آرامم مي كرد
مي خواهم مرا به خاطر بسپاريد نه به خاطره ها
بخشش مرا براي بي صداي مردنم پذيرا باشيد
وتو
سعي كن مرا به خاطره ها بسپاري مثل هميشه
خداحافظ زندگی
<< Home