جمعه


روزگاری ایست مانده ام
چه بنویسم
از تلخی لحظه هایم؟
ونخواستم ‌ وخواستنی هم نبود
که لحظه های شیرینت را با آن تلخ کنم
کسی که ندارد نمی بخشد
از بخل او نیست نمی تواند
ومن در میان این دیوارهای سرد
که پنجره اش رو به هیچ است
از غروب چه نقشی بنویسم
واز آن خورشید که برای رسیدن به پنجره ما وقت نمی کند
تنها دستی تکان میدهد ومی گذرد.
من هنوز دراین سکوت غم گرفته خویش
مانده ام
چه بنویسم
و از زندان خویش که تنها پناه من است
از غولان سرمای کویر
که امده اند
درختان پیر قامت را به دشمنی نوازش میکنند
وگاه از میان دَرز نگاه پنجره
بر وجود کِرخ من می نشینند
و دستانم را از نوشتن آخرین کلام باز میدارند
تا چند ثانیه سکوت بر آخرین سطر بنشیند

site hit counter