دوشنبه


نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛و تنها دارايی اش تنهايی
گفت: تنهايی ام را به بهای عشق می فروشم.کيست که از من قدری تنهايی بخرد؟و
هيچ کس پاسخ نداد
گفت:تنهايی ام پر از رمز و راز است، رمز هايی از بهشت
راز هايی از خدا. با من گفت و گو کنيد تا از حيرت برايتان بگويم
هيچ کس با او گفت و گو نکرد
و او ميان اين همه تن ، تنها فانوس کوچکش برداشت و به غارش رفت. غاری در حوالی دل. می دانست
آنجا هميشه کسی هست کسی که تنهايی می خرد و عشق می بخشد
او به غارش رفت و ما فراموشش کرديم و نمی دانيم که چه مدت آنجا بود
سيصد سال و نه سال بر آن افزون؟ يا نه، کمی بيش و کمی کم
او به غارش رفت و ما نمی دانيم چه کرد و چه گفت و چه شنيد؛ و نمی دانيم آيا در
غار خوابيده بود يا نه؟و
اما از غار که بيرون آمد بيدار بود، آنقدر بيدارکه خواب آلودگی ما بر ملا شد
چشم هايش دور خورشيد بود، تابناک و روشن؛ که ظلمت ما را می دريد
از غار که بيرون آمد هنوز همان بود با تنی نحيف و رنجور
اما نمی دانم سنگينی اش را از کجا آورده بود، که گمان می کرديم زمين تاب وقارش
را نمی آورد و زير پاهای رنجورش درهم خواهد شکست
از غار که بيرون آمد، با شکوه بود
شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما ديگر سخن نگفت.انگار لبانش را دوخته
بودند، انگار دريا دريا سکوت نوشيده بود
و اين بار ما بوديم که دنبالش می دويديم برای جرعه ای نور
برای قطره ای حيرت.و او بی آنکه چيزی بگويد، می بخشيد؛بی آنکه چيزی بخواهد
او نامی نداشت،نامش تنها انسان بود و تنها دارايی اش تنهايی
site hit counter