فروختم نفسم را به رنگ رنگ خيال
بادکنکها چه هوايی داشتند
نفسم پيدا بود
آه سردی پشت آن شيشه خواب
مادرم خواب می ديد که مرا گم کرده
پدرم ترسيد که نيايم خانه
و نترسيدم من
کفشها را کندم
نرم و پاورچين بی خبر رفتم
کس ندانست در اين ابهام به کجا می رفتم
گاه گاهی می ماندم
لحظه ها را به سکوت
شاخه ای را به نگاه
و چه بی تاب ماندم
به نگاهی
به سلامی
که سکوت را، لحظه ای تاب نياوردم
قدمی ديگر...
آه چه ترسيد شاخه خواب ديده من
بادکنک ها همه ترکيدند
پدرم...
خلائی در نفسم
لحظه ای را به نياز
خواست زمان را به عقب برگردم
...
و من اين بار پی چيزی نگران ماندم...
رویاهایم!
درکجا جا ماندند؟!
<< Home