شبي ادامه آن بي طلوع خورشيدي
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
كدام پنجره ؟ مي ديدم و نمي ديدم
چرا
كه وحشتم از ديدن صداقت بود
سكوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
ميان وحشت من يك پرنده پر نگشود
نه بال كبوتر فغان جغد اي كاش
سراسر شب من قصه مصيبت بود
صداي سرزنش ذهن در سكوت گذشت
سكوت سكوت سكوت
مگر صداي من از قعر چاه مي آمد ؟
مگر صداي من از ذهن من عبور نكرد ؟
مگر
درختان را
نسيم ساحر تسليم شب نوازش داد ؟
شب اي شب
اي شب ظلمت گرفته در آغوش
دلم گرفت از اين غارهاي بي منفذ
<< Home