کوچولو حالش زیاد خوب نبود بازم مثل هر پنجشنبه وقتی داشتن از بیمارستان خارح میشدن مامان داشت گریه میکرد
بارها به باباش گفته بود بابا خانم دکتر حتما مامانو اذیت میکنه که مامان همش گریه میکنه این بار بیا دعواش کن
اما بابا هم وقتی این حرفو میشنید گریه میکرد حتما دکتر ,بابا رو هم اذیت میکنه
کوچولو نمیتونست خوب راه بره دکتر بهش گفته بود یه موجود بد رفته تو بدنش و اونو مریض کرده
اما اون و ستاره خانم هر چقدر دنبال این حیوون گشته بودن پیداش نکرده بودنستاره خانم تنها کسی بود که کوچولو همیشه باهاش بود
چند وقت پیشا وقتی حالش بد شده بود تو اسمون ستاره ای دیده بود که داشته بهش نگاه میکرده بین اون همه ستاره
ستاره بهش گفته بوده من خیلی وقته میخواستم باهات حرف بزنم اما روم نشد
خلاصه از اون شب همیشه ستاره و کوچولو با هم بودن
حتی روزها هم ستاره کنار کوچولو بود اخه اون یه ستاره ی معمولی که نبود ستاره ی کوچولو بود
چه قدر کوچولو شبهای پنج شنبه رو دوست داشت اخه مامان اونو میبرد رو پشت بوم پیش ستاره
دیگه مجبور نبود از پشت شیشه ستاره رو نگاه کنه
اصلا حس میکرد ستاره کنارشههیچ کس از ماجرای ستاره خبر نداشت اخه میترسید کسی ستاره رو ازش بگیره
ستاره بهش گفته بود اگه کسی بفهمه من میرم
اما اون شب دلش میخواست فقط به مامان بگه
اون شب چهقدر از ستاره خواهش کرده بود که فقط به مامانش بگه
اما ستاره هم فقط گریه کرده بود
مامان مامان بیا
کوجولو با دستهای استخوانیش داشت ستارشو به مامان نشون میداد
مامانم گوچولو رو محکم بغل کرد نگاهشو انداخت به اسمون
تو اون سمتی که کوچولو نشون داده بود فقط یه ستاره بود دور از همه ی ستاره ها
به زحمت میشد دیدش
اگه کوچولو نشونش نداده بود نمیفهمید کجاست
جقدر قشنگه مال خودته
کوچولو جوابی ندادمامان اروم لبش رو روی سر بدون موی کوچولو گذاشت وبوسیدش
بازم نگاه کرد به اسمون اما ستاره رو ندید
تنها چیزی که اون شب از خونه ی کوچولو به گوش رسید صدای زاری وشیون بود
...
اما کوچولو وستاره واسه همیشه دیگه پیش هم بودن
بدون هیچ ترسی
اما کوچولو وستاره واسه همیشه دیگه پیش هم بودن
بدون هیچ ترسی
<< Home