روحم خسته است ، جانم به لب رسيده ، تنها در اين گوشه افتاده ام. سرنوشت
من اين بوده،کار ديگري از دست من ساخته نيست. چشما نم خيس است. دستم
بی اراده می لغزد وکاغذ هارا سياه می کند. احساس ناخوشايندی سراسر وجودم
را فراگرفته. درد گلويم روزهاست که مرا رها کرده ؛ ديگر تنهای تنهايم
روحم خسته است، جانم به لب رسيده، تنها در اين گوشه افتاده ام
سرمای بی پير زمستان امانم رابريده است.اما هنوز تسليم نشده ام
باد زباله ها را به هر طرف که بخواهد،می برد. ماه هر از چند گاهی
پشت يک ابر چهره می پوشاند واندک نورش را از من دريغ می کند
نشسته ام روی صندلی. سوز و سرما همچنان ادامه دارد. مردم د اخل
ماشين هايشان درحرکتند اما دو ساعتی می شود که پياده ای را نديده ام
من هستم و فقط من
روحم رفته است ، جانم به سر رسيده ، تنها گوشه ای افتاده ام
ديگر روز آمده است و من روي همان صندلي نشسته ام. ديگر از سرما خبري
نيست، ديگر غمگين نيستم، در آنسوي خیابان مردم جمع شده اند گويي به چيزي غريب مي نگرند
احساس سبكي مي كنم، ديگر چون گذشته ها قدم هايم سنگين نيستند
به آنسوي خیابان مي روم، مي روم تا به ديگران بپيوندم، همه شان غم خاصي
در چهره دارند، صداي پچ پچشان را مي شنوم، يكي مي گويد:"هميشه روي
آن صندلي مي نشست" و با دستش صندلي آنسوي خیابان را نشان مي دهد
و ديگري با حركت سرش تاييد مي كند
جمعيت را كنار مي زنم، به آرامي راه خود را باز مي كنم. جنازه اي در
خیابان افتاده است. چهره اش به نظرم آشنا مي آيد، نزديك تر مي روم
به او خيره مي شوم. اما نمي دانم او را كجا ديده ام، ايستادن بي فايده است
برمي گردم؛به سوي صندليم. تا شب وقت دارم تا به او و سرنوشتش فكر كنم
<< Home