یه روز نمی دونم کدوم قبرستون دره ای بودم که بر گشتم خونه خونه شلوغ بودو پر از آدم و و آدماش همه سیاه پوش بودن و ازشون صدا هایی مثه ناله و شیون و گریه می اومد
رفتم پایین خواهرم پایین بود تو زیر زمین داشت گریه میکرد گفتم چی شده آبجی ؟ با من و من گفت, با کلامی شبیه به هیچ, که خودت کنترل کن و خودت نا راحت نکن
به سیاق فهم پذیری یه بچه نه ساله که بابا مرد نمی دونم این یه احساس بود یا واقعیت که اشک و دیدم تو گونه هاش
آخه این و به این دلیل می گم که الان با باز گشت به گذشته من همه چیز به همراه اشک می بینم اون محله خونه برادرام و خواهرام زیر زمین آسمون هوای خفه دوران کودکیم بنده خدا انتظار داشت که من حتما با شنیدن این حرف بغض بشم بترکم آبجیم و می گم ولی نشدم انگار که چیزی نشنیده باشم
بی تفاوت قطر زیر زمین و گذروندم و رفتم یه لیوان آب ریختم و خوردم سرد سرد زمخت و بی احساس خواهرم خیلی باید تعجب کرده باشه ولی تو این تعجب اون تنها نبود همه داشتند سه فاز می پروندن از اینکه این بچه لوس بابا تو اون سن هشت ,نه سالگی حتی یه قطره اشک برای باباش نریخت شده بودم نقل و نبلات هر جمعی توی اون همه اشک و شیون و داد و فغان این توله سگه بوزینه داشت می گشت و دست تو دست هم سناش زمین و زمان و با سر و صداش یکی می کرد. با مزه اینجاست که اونیکه از همه بیشتر سر و صدا می کرد من بودم
من از د وران بچگیم چیز زیادی را بعنوان خاطره بار خودم نکردم آخه طاقتش و نداشتم اونیم که ور داشتم همه همراه با درد بود و نکبت چرا؟چرا نداره تنها این خاطرات بودند که اگه توصفحه زندگیم به هم وصل مى شدند شکلی می شد هم شکل هست و بود من و الا نقاط شاد زندگیم اینقدر دور و بی ربط بودند که نه اینکه شکلی ازش در نیاد ولی شکلی هم که در می اومد چیزی می شد شبیه هونگ
یکی از اون خاطرات اونکه یه روز دور وبر یه سال بعد از مردن بابام تو کوچه پسر داییم بودم من و اون بودیم و بعد دو سه تا بچه دیگه که نمی دونم چی شد که یکی از اون بچه ها که دختری بود سه چهار سال بزرگتر از من بر گشت و گفت اون همونیکه برای پدرش گریه نکر د
من رو می گفت برای همین می گم قضیه من معروفه نمی دونم چرا تو روزنامه نزدندحالا هر چی شما بگید این درد آور نیست من می گم هست این یکی از درد آورترین خا طرات منه می دونید چرا چونکه هر چی خاطرات درد آورتر باشه برای من جزییات بیشتری برای من می مونه و تموم جزییات این خاطره تو ذهن منه اسلوب ایستادن بچه ها طرز نگا هشون خنده ها شکلکاشون وپوزخندی که به لب داشتند
آره راست می گفت من نمی دونم چرا گریه ام نگرفت اصلا انگار تو باغ نبودم
سالهای زیادی از اون سالا می گذره الان دیگه بی دلیل گریه میکنم سر قبر هر پدری گریه میکنم, تو ختم هر پدری گریه میکنم, الکی گریه میکنم پدر زنده میبینم گریه میکنم ,پدر مرده می بینم گریه میکنم ,کسی که می خواد بعدا پدر بشه می بینم گریه میکنم ,گریه میکنم ,گریه میکنم, گریه میکنم...و
دو ست دارم بگم بابا دست از سرم بردار تو من و با خودت نبردی منی که لوس و ننرت بو دم منی که همه کست بودم همه کسم بودی منم اون چهل روز گریه نکردم پس نفرینت چی بود
رفتم پایین خواهرم پایین بود تو زیر زمین داشت گریه میکرد گفتم چی شده آبجی ؟ با من و من گفت, با کلامی شبیه به هیچ, که خودت کنترل کن و خودت نا راحت نکن
به سیاق فهم پذیری یه بچه نه ساله که بابا مرد نمی دونم این یه احساس بود یا واقعیت که اشک و دیدم تو گونه هاش
آخه این و به این دلیل می گم که الان با باز گشت به گذشته من همه چیز به همراه اشک می بینم اون محله خونه برادرام و خواهرام زیر زمین آسمون هوای خفه دوران کودکیم بنده خدا انتظار داشت که من حتما با شنیدن این حرف بغض بشم بترکم آبجیم و می گم ولی نشدم انگار که چیزی نشنیده باشم
بی تفاوت قطر زیر زمین و گذروندم و رفتم یه لیوان آب ریختم و خوردم سرد سرد زمخت و بی احساس خواهرم خیلی باید تعجب کرده باشه ولی تو این تعجب اون تنها نبود همه داشتند سه فاز می پروندن از اینکه این بچه لوس بابا تو اون سن هشت ,نه سالگی حتی یه قطره اشک برای باباش نریخت شده بودم نقل و نبلات هر جمعی توی اون همه اشک و شیون و داد و فغان این توله سگه بوزینه داشت می گشت و دست تو دست هم سناش زمین و زمان و با سر و صداش یکی می کرد. با مزه اینجاست که اونیکه از همه بیشتر سر و صدا می کرد من بودم
من از د وران بچگیم چیز زیادی را بعنوان خاطره بار خودم نکردم آخه طاقتش و نداشتم اونیم که ور داشتم همه همراه با درد بود و نکبت چرا؟چرا نداره تنها این خاطرات بودند که اگه توصفحه زندگیم به هم وصل مى شدند شکلی می شد هم شکل هست و بود من و الا نقاط شاد زندگیم اینقدر دور و بی ربط بودند که نه اینکه شکلی ازش در نیاد ولی شکلی هم که در می اومد چیزی می شد شبیه هونگ
یکی از اون خاطرات اونکه یه روز دور وبر یه سال بعد از مردن بابام تو کوچه پسر داییم بودم من و اون بودیم و بعد دو سه تا بچه دیگه که نمی دونم چی شد که یکی از اون بچه ها که دختری بود سه چهار سال بزرگتر از من بر گشت و گفت اون همونیکه برای پدرش گریه نکر د
من رو می گفت برای همین می گم قضیه من معروفه نمی دونم چرا تو روزنامه نزدندحالا هر چی شما بگید این درد آور نیست من می گم هست این یکی از درد آورترین خا طرات منه می دونید چرا چونکه هر چی خاطرات درد آورتر باشه برای من جزییات بیشتری برای من می مونه و تموم جزییات این خاطره تو ذهن منه اسلوب ایستادن بچه ها طرز نگا هشون خنده ها شکلکاشون وپوزخندی که به لب داشتند
آره راست می گفت من نمی دونم چرا گریه ام نگرفت اصلا انگار تو باغ نبودم
سالهای زیادی از اون سالا می گذره الان دیگه بی دلیل گریه میکنم سر قبر هر پدری گریه میکنم, تو ختم هر پدری گریه میکنم, الکی گریه میکنم پدر زنده میبینم گریه میکنم ,پدر مرده می بینم گریه میکنم ,کسی که می خواد بعدا پدر بشه می بینم گریه میکنم ,گریه میکنم ,گریه میکنم, گریه میکنم...و
دو ست دارم بگم بابا دست از سرم بردار تو من و با خودت نبردی منی که لوس و ننرت بو دم منی که همه کست بودم همه کسم بودی منم اون چهل روز گریه نکردم پس نفرینت چی بود
<< Home