چهارشنبه


آنچه که در وجودم چون آهنی مذاب نعره می کشد و از اودستگیری
می خواهد ، که این دنیای بزرگ برایش چون فشار قبر تنگ شده
آنقدر تنگ که برایش کوچک می آید نمی فهمم که بزرگی دنیا از کجاست ؟ نمی فهمم
کجایاین دنیا زندگی حکم می کند ؟ وکجای این زندگی آدمی سهم دارد ؟ و
ز آن سهم چقدرش برای من است ؟!!وقتی آدمی کوچک است
و در افکار کودکانه خود غرق ، دنیائی جز آنچه که خود در آن است نمی بیند
ولی وقتی بزرگتر می شود و افکارش پهناور ، دنیا را آنطور که هست
می یابد و این با آنچه که قبلا باور داشته مخالف است وحال دیگر قبولش ندارد
.این همان تفاوت میان دو نقش است که من را از پا در می آورد
چنان که گویا دوزخ را موت نشده تجربه می کنم .دوزخی که ناخواسته بدان گرفتار گشتم
بدون هیچ انتخابی .حالا این خود منم که از درون همپای همان آهن مذاب نعره سر می دهم
آنقدر که دیگر خودی از خودم بجا نمی ماند .من می خواهم بروم ، می خواهم
اینجا نمانم ، می خواهم به همانجائی برگردم که بدان تعلق داشتم ، من
زندگی زمینی را نمی خواهم ، من زندگی را دوست دارم که
خودم برایش نقش بازی کنم ، آنطور که احساس کنم زنده ام.

پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟و
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا مینالد ابر برق در چشم
چه میگرید چنین زار از سر خشم
چرا خون میچکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد کجا بانگ بلبل
چه درد است این؟چه درد است این؟چه درد است؟و
که در گلزار ما این فتنه کردست
site hit counter