دوشنبه

چين به پيشاني و غم بر دل ماراه نداشت
بادبادک با باد
تا فراسوي زمين
خبر شادي ما را مي برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکي بود که لي لي مي کرد
دامن پيرهن هر کودک
پر لک و پيس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر مي گشتيم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هياهوي غريبي برپا مي شد
ني سواران همه آماده جنگ
سر من گر چه به سنگ پسر همسايه
غرق خون گشت
ولي در دل من دلگيري
يک نفس راه نداشت
گاه ترنا بازي
گرچه چوب و فلکي بود , اما
ديو کين در دل کس راه نداشت
آرزوهايي بود
که به اندازه يک شير و شکر شيرين بود
شادماني همچون
نور خورشيد به قلب همه خوش مي تابيد
شب که مي شد
گوش ما منتظر قصه خاتون مي ماند
قصه یوسف و شاه مصری
قصه زرد پري , سرخ پري
قصه دختر شاه پريان
سند باد بحري ما را مي برد
بسوي چين , ماچين
تا فراسوي زمين
ناز خاتون مي گفت
ديده را بربنديم
تا مبادا که در آن خواب بيايد , اما
ناگهان چشم گشوديم دريغ
کودکي را ديديم
که به همراه صفا همچو عقاب
پر کشان رفت بر اين اوج فلک
آسمان زير پر خويش کشاند
و بجز خاطره اي مبهم از آن
هيچ نماند
...
site hit counter