جمعه
Previous Posts
- مرد، دوباره آمد همانجاي قديميروي پله هاي بانک، تو...
- چه بی صدا و بی نشان در اين زمان و اين مکانفتاده ام...
- آنچه که در وجودم چون آهنی مذاب نعره می کشد و از او...
- مامان يکی از انگشتاشو بالا اوردوگفت اگه همين يکی ...
- غصه اسم منو فرياد ميزنهميگه امروز روز دل بريدنهکو...
- چراغش در بي چراغي اين خانه مي سوختو دلش از بي خيا...
- ای همه گلهای ازسرما کبودخنده هاتان را که ازلبها ر...
- هميشه تو قصه ها دوس داشتم که کلاغه آخره قصه به خون...
- به شانه ام ميزنی که تنهاييم را تکانده باشیبه چه دل...
- نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛و تنها دارايی اش ت...
<< Home