پنجشنبه


مي بينم صورتمو تو آينه
با لبي خسته مي پرسم از خودم
اين غريبه كيه از من چي مي خواد ؟
اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نمي شه
هر چي مي بينم
چشامو يه لحظه رو هم مي ذارم
به خودم مي گم كه اين صورتكه
مي تونم از صورتم ورش دارم
مي كشم دستمو روي صورتم
هر چي بايد بدونم دستم ميگه
منو توي آينه نشون مي ده
مي گه اين تويي نه هيچ كس ديگه
جاي پاهاي تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روي صورتت تا بدوني
حالا امروز چي ازت مونده به جا ؟
آينه مي گه تو هموني كه يه روز
مي خواستي خورشيد و با دست بگيري
ولي امروز شهر شب خونه ات شده
داري بي صدا تو قلبت مي ميري
مي شكنم آينه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آينه مي شكنه هزار تيكه
مي شه
اما باز تو هر تيكش عكس منه
عكسعا با دهن كجي به هم مي گن
چشم اميد و ببر از آسمون
روزا با هم ديگه فرقي ندارن
بوي كهنگي مي دن تمومشون


وقتي گوشش شنوا نيست
حرف تازه اي ندارم
سر عاشقي نمونده
كه به صحرا بگذارم
كه به صحرابگذارم
شور شاعرانه اي نيست
غزل و
ترانه اي نيست
به لب آينه حتي
حرف عاشقانه اي نيست
هر كسي مي پرسد ازمن
در چه حالي در چه كاري
تو كه اهل روزگاري
خبر تازه چه داري
مي بينن اما مي پرسن
چه سوال خنده داري
وقتي گوش شنوا نيست
حرف تازه اي ندارم
سر عاشقي نمونده
كه به صحرا بگذارم
كه به صحرا بگذارم
چي بگم وقتي كه هيچكس
منو از من نمي فهمه
حرفاي نگفتني رو
جز به گفتن نمي فهمه
غم آدم ديدني نيست
قصه ي شنيدني نيست
بعضي حرفا رو بايد ديد
بعضي حرفا گفتني نيست
وقتي گوش شنوا نيست
شوق گفتن نمي مونه
وقتي جاده رو به هيچه
پاي رفتن نمي مونه
خبر تازه چه دارم
خبر تازه چه داري
تو چرا بايد بپرسي
تو كه اهل روزگاري
مي بيني اما مي پرسي
چه سوال خنده داري
وقتي گوش شنوا نيست
حرف تازه اي ندارم
سر عاشقي نمونده
كه به صحرا بگذرم

site hit counter