تمام لحظات زندگیم
درون حجم محبوس اطاقی خلاصه می شود
که دوستش دارم
و نیز سرنوشتم
آنگونه می گذرد که باید
من خودم را به آن حجم منظم
که از بخت یاری من به حیاط زیبایی منتهی می شود
و صد البته
روشن است و با نور آشنا
عادت داده ام
من اگر یک روز
خود را به چهار گوشه ی آن حجم دوست داشتنی نیاویزم
و نیاندیشم و مرور نکنم
روزگاری که رفت و روزگارانی که می آید
دست و پایم درد میگیرد
سخت سرم گیج می رود
خون به مغزم نمی رسد
کلافه می شوم
و چنین دریافتم
که دلباخته ی آن حجم محبوسم و
به تمامی لحظات آن عشق می ورزم
آری ,من به افیون تنهایی
معتادم
درون حجم محبوس اطاقی خلاصه می شود
که دوستش دارم
و نیز سرنوشتم
آنگونه می گذرد که باید
من خودم را به آن حجم منظم
که از بخت یاری من به حیاط زیبایی منتهی می شود
و صد البته
روشن است و با نور آشنا
عادت داده ام
من اگر یک روز
خود را به چهار گوشه ی آن حجم دوست داشتنی نیاویزم
و نیاندیشم و مرور نکنم
روزگاری که رفت و روزگارانی که می آید
دست و پایم درد میگیرد
سخت سرم گیج می رود
خون به مغزم نمی رسد
کلافه می شوم
و چنین دریافتم
که دلباخته ی آن حجم محبوسم و
به تمامی لحظات آن عشق می ورزم
آری ,من به افیون تنهایی
معتادم