شاید این بار که می نویسم از جوهری استفاده کنم که دفترم را هرکس ورق زد به تازه بودن حس جملاتم پی ببره اصلا چنین جوهری هست که فریاد قلم و زنده نگه داره!نمی دونم شاید باشه.
اما بیچاره کاغذ که تن برهنشو به هر کس و ناکس میده تا یه رنگی به سینش بزنن، تازه بیشتر اوقات هم رنگ غم و اندوه بهش میزنن، بعدش هم ما با غرور داد میزنیم آهای مردم بیایید خار شدن دفتر منو ببینید.اصلا به ماچه که کی داره چیکار می کنه، اصلا شاید هم درست باشه.
هر روز که دفترم از رازهای من باخبر می شد یک روز از عمرش کم می شد.
اونم خیلی ناراحت می شد، حتما با خودش می گفت این همه رنگای شاد تو دنیا هست پس چرا به من فقط رنگ غم میزنه!
هر وقت هم مداد رنگیامو کنارش می زاشتم، از حسرت دوست نداشت دیگه ورق بخوره.خیلی پیر شده بود فقط به اندازه یکی دو برگ از عمرش مونده بود.
در پی این بودم که خوشحالش کنم اما حال و حوصله قدیما رو نداشت؛ ولی من با خودم عهد بستم که آخرین برگ دفترمو از یه نقاشی شاد پر کنم ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم چی اونو خوشحال میکنه.
راستش خودمم انقدر از مداد مشکی سوژه های غمگین کشیده بودم که کار کردن با مدادای دیگه رو یادم رفته بود.
اما با این حال تمام سعی خودمو کردم.اون روز خیلی بارون میومد،آسمون هم تازه خودشو پیدا کرده بود که خورشید خانم با همه ابهتش ظاهر شد و یه رنگین کمون زیبا به آسمون هدیه داد.
من که ای صحنه رو دیدم یاد مداد رنگیام افتادم و تصمیم گرفتم یه نقاشی از مداد رنگیام آخر دفترم بکشم، وقتی نقاشیم تموم شد دفترم اصلا خوشحال نشد.با خودم گفتم یک بار باید بادقت به برگ آخر دفترم نگاه بندازم.
وقتی برگ آخرو زدم دیدم با مداد مشکی نوشتم دفتر غمهای دنیا...
اما بیچاره کاغذ که تن برهنشو به هر کس و ناکس میده تا یه رنگی به سینش بزنن، تازه بیشتر اوقات هم رنگ غم و اندوه بهش میزنن، بعدش هم ما با غرور داد میزنیم آهای مردم بیایید خار شدن دفتر منو ببینید.اصلا به ماچه که کی داره چیکار می کنه، اصلا شاید هم درست باشه.
هر روز که دفترم از رازهای من باخبر می شد یک روز از عمرش کم می شد.
اونم خیلی ناراحت می شد، حتما با خودش می گفت این همه رنگای شاد تو دنیا هست پس چرا به من فقط رنگ غم میزنه!
هر وقت هم مداد رنگیامو کنارش می زاشتم، از حسرت دوست نداشت دیگه ورق بخوره.خیلی پیر شده بود فقط به اندازه یکی دو برگ از عمرش مونده بود.
در پی این بودم که خوشحالش کنم اما حال و حوصله قدیما رو نداشت؛ ولی من با خودم عهد بستم که آخرین برگ دفترمو از یه نقاشی شاد پر کنم ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم چی اونو خوشحال میکنه.
راستش خودمم انقدر از مداد مشکی سوژه های غمگین کشیده بودم که کار کردن با مدادای دیگه رو یادم رفته بود.
اما با این حال تمام سعی خودمو کردم.اون روز خیلی بارون میومد،آسمون هم تازه خودشو پیدا کرده بود که خورشید خانم با همه ابهتش ظاهر شد و یه رنگین کمون زیبا به آسمون هدیه داد.
من که ای صحنه رو دیدم یاد مداد رنگیام افتادم و تصمیم گرفتم یه نقاشی از مداد رنگیام آخر دفترم بکشم، وقتی نقاشیم تموم شد دفترم اصلا خوشحال نشد.با خودم گفتم یک بار باید بادقت به برگ آخر دفترم نگاه بندازم.
وقتی برگ آخرو زدم دیدم با مداد مشکی نوشتم دفتر غمهای دنیا...