شنبه


زندگي مثل ديکتس .... هي مي نويسيم ... هي غلط مي نويسيم
هي پاک مي کنيم ... هي دوباره مي نويسيم ...هي دوباره ....و
غافل از اينکه عزرائيل داد ميزنه برگه ها بالا ....و
................
و20 اسفند پانزده سال قبل بود که بابا واسه همیشه رفت
چه قدر زود گذشت انگار همین دیروز بود
که واسه اخرین بار صداش کردم بابا واونم واسه اخرین بار نگام کرد
چشماتو وا کن و ببین ببین که بابا اومده
بابا با یک دسته گل از اون ور ابرا اومده
......
چه قدر ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر میگردند
شایدم یکی یه روزی اینها رو واسه من بنویسه اون روز کی میاد نمیدونم دست خداست اما...و
site hit counter