چگونه خواب را با چشمانی تشنه می بلعی!
مگر با صدای زنگ پوسيده قلبت بيدار نشدی؟!
تا به کی به بهانه زندا بودن شقايق نفس ميکشی؟!
اينجا پاييز است
فصل زرد است وقت مرگ است
وقت کوچ است وقت رفتن
روح درختان مرده
همه جا سرد و فسرده
هر کسی کنجی خزيده
جاده خاموش
بر کفش اجساد برگ است
اری اجساد برگ است
آسمانش پاييز بغض دارد
با صدای رعدی بغضش ميشکند
و تو محکمتر کودکترا در اغوش بگيری
که مبادا !
ز بيداری رعدی آگاه گردد از خواب
اری او هم محکوم است که خواب زندگی شقايقی را بيند
آی مردم تا به کی غفلت اهل شهر برخيزيد