من باز خواهم نوشت از پشت ديوار فاصلهها با فريادی که باز در گلو پنهان است.
و من باز خواهم نوشت از آرزويی که جز با هوس آميخته نيست
و باز چه زيبا دلتنگ میشوم ، دلتنگ آن شب بارانی ...
دلتنگ طپشهای بیصدا و دلتنگ دستانی كه رويا میبافت...
و من باز خواهم نوشت از آسمان ، از آبی دريای طوفانی .
چشمانم راخواهم بست تا نهايت عصر خاكستری پاييز ؛
آن هنگام كه بیتاب قطرهای باران هستی و آسمان با خيال تو قهر كرده ...
باز خواهم نوشت از سپيدی مهربانی و از كوچ جادهای كه دوست داشت
هرگز به انتها نرسد ، از غزلهای شبنم صبحگاهی ؛ از نجوای باد بياباني...
و من باز خواهم ايستاد و سكوت پيشه خواهم كرد ؛
سكوتی سرشار از خواستنيهای بیرنگ ،
سكوتی انباشته از خيالات واهی ، سكوتی تا عميقترين دره تنهايی ...
اما ؛ من باز خواهم نوشت .
باز شبهايم را با خاطرهها رنگ خواهم داد و خيالم را نقاشی خواهم كرد .
و من باز ، ای ديرينه يار ابدی به تو پناه خواهم آورد و رازهايم را با تو قسمت خواهم كرد ...
من باز خواهم نوشت اگر ؛ اين اگرها بگذارند تا نفسي تازه كنم ...