من دلم می خواهد زمین را خفه کنم
و مسمومش کنم از گل های خودروی سمّیِ قشنگ
من از درختان پر شکوفه ی مسخره
و از کوچه های مست از آبشار طلایی
و از گلدان های شمعدانی بدبوی بی خاطره
و از تمام باغچه های بنفش و زرد و سفید بی دغدغه
خوشم نمی آید
من از تمام این بهار پر غرور بی همه چیز
که خودش را در کمال مسخرگی
عروس فصل ها لقب داده
حالم به هم می خورد
من از شکوفه های دورو و دو رنگ خانه مان
و از پیچک هایی که مثل طناب دار
چمبره زده اند دور نردبان
و نمی گذارند که به آسمان برسد
انتقام می گیرم
من در آرزوی دی و بهمن و اسفند
برای این بهار تازه به دوران رسیده ی احمق
گور می کنم
و چشم انتظار باغی می نشینم
همه سرشار کمال
همه بارانی و سرد
مملو از شور حیات