دوشنبه


اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بیجا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفیدهاخاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان دلم
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...
یه روز نمی دونم کدوم قبرستون دره ای بودم که بر گشتم خونه خونه شلوغ بودو پر از آدم و و آدماش همه سیاه پوش بودن و ازشون صدا هایی مثه ناله و شیون و گریه می اومد
رفتم پایین خواهرم پایین بود تو زیر زمین داشت گریه میکرد گفتم چی شده آبجی ؟ با من و من گفت, با کلامی شبیه به هیچ, که خودت کنترل کن و خودت نا راحت نکن
به سیاق فهم پذیری یه بچه نه ساله که بابا مرد نمی دونم این یه احساس بود یا واقعیت که اشک و دیدم تو گونه هاش
آخه این و به این دلیل می گم که الان با باز گشت به گذشته من همه چیز به همراه اشک می بینم اون محله خونه برادرام و خواهرام زیر زمین آسمون هوای خفه دوران کودکیم بنده خدا انتظار داشت که من حتما با شنیدن این حرف بغض بشم بترکم آبجیم و می گم ولی نشدم انگار که چیزی نشنیده باشم
بی تفاوت قطر زیر زمین و گذروندم و رفتم یه لیوان آب ریختم و خوردم سرد سرد زمخت و بی احساس خواهرم خیلی باید تعجب کرده باشه ولی تو این تعجب اون تنها نبود همه داشتند سه فاز می پروندن از اینکه این بچه لوس بابا تو اون سن هشت ,نه سالگی حتی یه قطره اشک برای باباش نریخت شده بودم نقل و نبلات هر جمعی توی اون همه اشک و شیون و داد و فغان این توله سگه بوزینه داشت می گشت و دست تو دست هم سناش زمین و زمان و با سر و صداش یکی می کرد. با مزه اینجاست که اونیکه از همه بیشتر سر و صدا می کرد من بودم
من از د وران بچگیم چیز زیادی را بعنوان خاطره بار خودم نکردم آخه طاقتش و نداشتم اونیم که ور داشتم همه همراه با درد بود و نکبت چرا؟چرا نداره تنها این خاطرات بودند که اگه توصفحه زندگیم به هم وصل مى شدند شکلی می شد هم شکل هست و بود من و الا نقاط شاد زندگیم اینقدر دور و بی ربط بودند که نه اینکه شکلی ازش در نیاد ولی شکلی هم که در می اومد چیزی می شد شبیه هونگ
یکی از اون خاطرات اونکه یه روز دور وبر یه سال بعد از مردن بابام تو کوچه پسر داییم بودم من و اون بودیم و بعد دو سه تا بچه دیگه که نمی دونم چی شد که یکی از اون بچه ها که دختری بود سه چهار سال بزرگتر از من بر گشت و گفت اون همونیکه برای پدرش گریه نکر د
من رو می گفت برای همین می گم قضیه من معروفه نمی دونم چرا تو روزنامه نزدندحالا هر چی شما بگید این درد آور نیست من می گم هست این یکی از درد آورترین خا طرات منه می دونید چرا چونکه هر چی خاطرات درد آورتر باشه برای من جزییات بیشتری برای من می مونه و تموم جزییات این خاطره تو ذهن منه اسلوب ایستادن بچه ها طرز نگا هشون خنده ها شکلکاشون وپوزخندی که به لب داشتند
آره راست می گفت من نمی دونم چرا گریه ام نگرفت اصلا انگار تو باغ نبودم
سالهای زیادی از اون سالا می گذره الان دیگه بی دلیل گریه میکنم سر قبر هر پدری گریه میکنم, تو ختم هر پدری گریه میکنم, الکی گریه میکنم پدر زنده میبینم گریه میکنم ,پدر مرده می بینم گریه میکنم ,کسی که می خواد بعدا پدر بشه می بینم گریه میکنم ,گریه میکنم ,گریه میکنم, گریه میکنم...و
دو ست دارم بگم بابا دست از سرم بردار تو من و با خودت نبردی منی که لوس و ننرت بو دم منی که همه کست بودم همه کسم بودی منم اون چهل روز گریه نکردم پس نفرینت چی بود
چين به پيشاني و غم بر دل ماراه نداشت
بادبادک با باد
تا فراسوي زمين
خبر شادي ما را مي برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکي بود که لي لي مي کرد
دامن پيرهن هر کودک
پر لک و پيس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر مي گشتيم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هياهوي غريبي برپا مي شد
ني سواران همه آماده جنگ
سر من گر چه به سنگ پسر همسايه
غرق خون گشت
ولي در دل من دلگيري
يک نفس راه نداشت
گاه ترنا بازي
گرچه چوب و فلکي بود , اما
ديو کين در دل کس راه نداشت
آرزوهايي بود
که به اندازه يک شير و شکر شيرين بود
شادماني همچون
نور خورشيد به قلب همه خوش مي تابيد
شب که مي شد
گوش ما منتظر قصه خاتون مي ماند
قصه یوسف و شاه مصری
قصه زرد پري , سرخ پري
قصه دختر شاه پريان
سند باد بحري ما را مي برد
بسوي چين , ماچين
تا فراسوي زمين
ناز خاتون مي گفت
ديده را بربنديم
تا مبادا که در آن خواب بيايد , اما
ناگهان چشم گشوديم دريغ
کودکي را ديديم
که به همراه صفا همچو عقاب
پر کشان رفت بر اين اوج فلک
آسمان زير پر خويش کشاند
و بجز خاطره اي مبهم از آن
هيچ نماند
...

تکیه بر جنگل پشت سر روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمیدانم
در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم؟
فوج مرغان را میبینم_موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است _یا که پیوستن با امروز
من ولی در کار جان شستن از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم می نویسم
من آن دستی که رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم زندگی را می بینی
بگذار این چنین باشم تا هستم
site hit counter