اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بیجا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفیدهاخاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان دلم
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بیجا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفیدهاخاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفیدها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان دلم
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...