می نشینم گوشه ای تنها
روبرویم دوستانم ،(غم ها)و
من برای آنها شعرکی می خوانم
که مبادا یک دم بروند از یادم
غمهایم ، غم من تنها نیست
غم یک لقمهء نان ،غم یک خانهء تنگ ...نه
غم یک آبادیست
غم یک شهر بزرگ ، غم یک کشور دور
هر کسی اندکی، رنج ،بر او می آید
غم او ، مرا نیز ،می فرساید
غم یک مادر که ، می کند فرزندش را
توی یک بازارچه، گم
و جوانی که ، می رود بر سر خم
کودکی را که، مادر از دست بداد
پدری را که فرزند ، از دست برفت
و جوانی تنها که ، در پی ، عشق خود ناکام است
و مردی ، پیش زن و بچهء خود ...شرمنده
مادری را که فرزندش پدر می خواهد
و پدر رفته ز دست ،او در این دنیا نیست
و در این شهر کسی به کسی هیچ ...نکند اطمینان
شاید آنکس که ، به در خانهء ما می آید ...خود اطمینان است
و کسی در این شهر فکر یکدیگر نیست
که مبادا از من طلب پول کنند
وکسی می گرید ، به همه این غمها
و همه او را ، پیش خود ، دیوانه می پندارند
که عجب دیوانه ست ...به چه می گرید او ؟
و چرا فکر دگر می کند او ؟ او مگر بی کار است ؟
او مگر در دل خود غم، هیچ ندارد؟
ولی ،دل او پر درد است ... درد آوارگی انسانها
درد بیچارگی بیماران
درد بی درمان ، فرزند رفته ز دست ، و ... و
و کسی او را نکند باور ، که برو ای دیوانه
غم خود بیش مکن ,فکر این آدمیان از پس و پیش نکن
همهء این غمها ..قلبم را می آرند به درد
درد اینها را من درد خود می دانم
گرچه دورند زمن ، ولی ،من آن ها را
پیش خود می دانم...وچنین است که من
از برای غم خود ، شعرکی می خوانم
حداقل غم من ، مرا باور دارد
و نمی گوید یرو ،برو ای دیوانه
روبرویم دوستانم ،(غم ها)و
من برای آنها شعرکی می خوانم
که مبادا یک دم بروند از یادم
غمهایم ، غم من تنها نیست
غم یک لقمهء نان ،غم یک خانهء تنگ ...نه
غم یک آبادیست
غم یک شهر بزرگ ، غم یک کشور دور
هر کسی اندکی، رنج ،بر او می آید
غم او ، مرا نیز ،می فرساید
غم یک مادر که ، می کند فرزندش را
توی یک بازارچه، گم
و جوانی که ، می رود بر سر خم
کودکی را که، مادر از دست بداد
پدری را که فرزند ، از دست برفت
و جوانی تنها که ، در پی ، عشق خود ناکام است
و مردی ، پیش زن و بچهء خود ...شرمنده
مادری را که فرزندش پدر می خواهد
و پدر رفته ز دست ،او در این دنیا نیست
و در این شهر کسی به کسی هیچ ...نکند اطمینان
شاید آنکس که ، به در خانهء ما می آید ...خود اطمینان است
و کسی در این شهر فکر یکدیگر نیست
که مبادا از من طلب پول کنند
وکسی می گرید ، به همه این غمها
و همه او را ، پیش خود ، دیوانه می پندارند
که عجب دیوانه ست ...به چه می گرید او ؟
و چرا فکر دگر می کند او ؟ او مگر بی کار است ؟
او مگر در دل خود غم، هیچ ندارد؟
ولی ،دل او پر درد است ... درد آوارگی انسانها
درد بیچارگی بیماران
درد بی درمان ، فرزند رفته ز دست ، و ... و
و کسی او را نکند باور ، که برو ای دیوانه
غم خود بیش مکن ,فکر این آدمیان از پس و پیش نکن
همهء این غمها ..قلبم را می آرند به درد
درد اینها را من درد خود می دانم
گرچه دورند زمن ، ولی ،من آن ها را
پیش خود می دانم...وچنین است که من
از برای غم خود ، شعرکی می خوانم
حداقل غم من ، مرا باور دارد
و نمی گوید یرو ،برو ای دیوانه