بابا آب داد آری او داد و من گرفتم
او آورد و من خوردم
چشمهايم منتظر است تا آن مرد در باران بيايد و من انگشتانم را زير جمله ی جديدی بدوانم بابا نان داد...و
بابا مبدانست آنقدر وابسته ام کرده که بايد در باران بيايد
چون فهميده بود در کتابم نخواهم خواندمن روی پای خود هستم...و
بابا ميدانست که من فقط توپ دارم و توت و تنها خوانده ام من بازی ميکنم...و
بابا آب داد و مادر با سوزن دوخت برای من که ميدانستند در اولين جمله ی کتابم خوانده ام
چشمانت منتظر دست بابا باشد...و