درست یادمه 2 فروردین بود که بعد از 10 روز موندن تو خونه خاله
خاله با شوهرش دست من ومریمو گرفتن و اوردن خونه
هر چه قدر به پارچه ی سیاه در خونه نزدیک میشدم
دلم بیشتر می لرزید به خودم گفتم نکنه بابا.... اما زود فکرمو عوض کردم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم همه سیاه پوشیدن عکس بابا هم اون گوشه اتاق یه نوار سیاه کشیدن روش
دیگه هیچی نفهمیدم کاش همش خواب بود
شروع کردم به گریه کردن یعنی بابا...
مامان رو کرد بهم گفت یوسف بابات تو بیمارستانه طوریش که نشده اما...و
شب که میخواستیم بخوابیم هنوز داشتم گریه می کردم
برادر بزرگم رو کرد بهم وگفت یوسف گریه نکنی ها می زنمت
خیلی اون موقع ها ازش می تر سیدم
از ترس تا صبح سرم کردم زیر پتو و گریه می کردم
از اون به بعد نذاشتم هیچ کس گریمو ببینه
شبای بعدم از ترس اینکه کسی چیزی بهم بگه سرمو می کردم زیر پتو اروم اروم گریه می کردم
الان 15 ساله که همین کارو میکنم
تابستون زمستون دیگه واسم فرق نمی کنه
انگار می ترسم سرم رو بکنم بیرون یکی بهم بگه گریه نکنی ها می زنمت
سرمو میکنم زیر پتو و ناخوداگاه چشام اشک می زنه
خاله با شوهرش دست من ومریمو گرفتن و اوردن خونه
هر چه قدر به پارچه ی سیاه در خونه نزدیک میشدم
دلم بیشتر می لرزید به خودم گفتم نکنه بابا.... اما زود فکرمو عوض کردم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم همه سیاه پوشیدن عکس بابا هم اون گوشه اتاق یه نوار سیاه کشیدن روش
دیگه هیچی نفهمیدم کاش همش خواب بود
شروع کردم به گریه کردن یعنی بابا...
مامان رو کرد بهم گفت یوسف بابات تو بیمارستانه طوریش که نشده اما...و
شب که میخواستیم بخوابیم هنوز داشتم گریه می کردم
برادر بزرگم رو کرد بهم وگفت یوسف گریه نکنی ها می زنمت
خیلی اون موقع ها ازش می تر سیدم
از ترس تا صبح سرم کردم زیر پتو و گریه می کردم
از اون به بعد نذاشتم هیچ کس گریمو ببینه
شبای بعدم از ترس اینکه کسی چیزی بهم بگه سرمو می کردم زیر پتو اروم اروم گریه می کردم
الان 15 ساله که همین کارو میکنم
تابستون زمستون دیگه واسم فرق نمی کنه
انگار می ترسم سرم رو بکنم بیرون یکی بهم بگه گریه نکنی ها می زنمت
سرمو میکنم زیر پتو و ناخوداگاه چشام اشک می زنه