چراغش در بي چراغي اين خانه مي سوخت
و دلش از بي خيالي اين جماعت
تنها در اين خانه
سکوت علامت بيداري بود
وقتي درخت را به جرم جوانه قرنطينه مي کردند
و طبيبان بي شرم شوکران
تشخيصشان گشودن رگها بود
وقتي سلاخان حرفه يي
شمع را در شقاوت ميدان گردن مي زدند
تنها در پناه سايه ي او ايمن بودم
حالا مرا ببين که در اين غروب ممتد
مترسک باغستاني را مانم کارگرانش گرسنه
کلاغ ها ديگر نمي آیند
بر افسانه ها بذرپاشان حلقه زنانند
حلقه زنان
و دلش از بي خيالي اين جماعت
تنها در اين خانه
سکوت علامت بيداري بود
وقتي درخت را به جرم جوانه قرنطينه مي کردند
و طبيبان بي شرم شوکران
تشخيصشان گشودن رگها بود
وقتي سلاخان حرفه يي
شمع را در شقاوت ميدان گردن مي زدند
تنها در پناه سايه ي او ايمن بودم
حالا مرا ببين که در اين غروب ممتد
مترسک باغستاني را مانم کارگرانش گرسنه
کلاغ ها ديگر نمي آیند
بر افسانه ها بذرپاشان حلقه زنانند
حلقه زنان