شنبه
یکشنبه
ملامتم نکن!
به خودم چرا،
اما به تو که نمي توانم دروغ بگويم!
مي دانم بر نمي گردي!
مي دانم که چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشکيد!
مي دانم که در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!
مي دانم که خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گيرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،
ولي زنده ام هنوز!
پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگويم؟
من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي کنم!
بايد فاتحه کسي را که رؤيا ندارد خواند!
اين کارگري،
که ديوارهاي ساختمان نيمه کاره کوچه ما را بالا مي برد،
سالها پيش مرده است!
نگو که اين همه مرده را نمي بيني!
مرده هايي که راه مي روند و نمي رسند،
حرف مي زنند و نمي گويند،
مي خوابند و خواب نمي بينند!
مي خواهند مرا هم مرده بينند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!
تازه فهميده ام که رؤيا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهميده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!
تازه فهميده ام که سيد خندان هم،
بارها در خفا گريه کرده بود!
تازه غربت صداي فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاري ِ کج و کوله آرزوهايم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خيال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و تو
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،
که دل ِ تمام مردگان اين کرانه خنک شود!
ولي هر بار که دستهاي تو،
(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي کند؟)
ورق هاي کتاب مرا ورق بزنند،
زنده مي شوم
و شانه ام را تکيه گاه گريه مي کنم!
اما، از ياد نبر!
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،
هيچ شانه اي، تکيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!
هيچ شانه اي!?
مگر فاصله من و تو
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است
به خودم چرا،
اما به تو که نمي توانم دروغ بگويم!
مي دانم بر نمي گردي!
مي دانم که چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشکيد!
مي دانم که در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!
مي دانم که خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گيرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،
ولي زنده ام هنوز!
پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگويم؟
من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي کنم!
بايد فاتحه کسي را که رؤيا ندارد خواند!
اين کارگري،
که ديوارهاي ساختمان نيمه کاره کوچه ما را بالا مي برد،
سالها پيش مرده است!
نگو که اين همه مرده را نمي بيني!
مرده هايي که راه مي روند و نمي رسند،
حرف مي زنند و نمي گويند،
مي خوابند و خواب نمي بينند!
مي خواهند مرا هم مرده بينند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!
تازه فهميده ام که رؤيا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهميده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!
تازه فهميده ام که سيد خندان هم،
بارها در خفا گريه کرده بود!
تازه غربت صداي فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاري ِ کج و کوله آرزوهايم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خيال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و تو
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،
که دل ِ تمام مردگان اين کرانه خنک شود!
ولي هر بار که دستهاي تو،
(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي کند؟)
ورق هاي کتاب مرا ورق بزنند،
زنده مي شوم
و شانه ام را تکيه گاه گريه مي کنم!
اما، از ياد نبر!
در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،
هيچ شانه اي، تکيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!
هيچ شانه اي!?
مگر فاصله من و تو
چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است
سهشنبه
دوشنبه
یکشنبه
و چه زیبا نوشته بود که:
به گریه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که در این خانه سنگ میترکد
چه سنگ بارانی
نگاه کن نگاه ها همه سنگ است و دلها همه سنگ
گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری؟ خانه خدا هم از سنگ است
پنجشنبه
سهشنبه
جمعه
خوب میدانم که تو یک, خاطره ای
که میان همه خاطره ها
خوب یا گاهی بد و تلخ
در نفس چین هراس فردا
سر به زیر اوری و محو شوی
آنطرف سمت خدا،آنطرف از دنیا
یک نفر داد میزد, ای مردم
من در این ماتمکدٔه کودکی خویش, پریشان حالم
راستی من در این دنیایم؟
نیک میدانم که تو هم مثل من آنجایی
شاید آن روز رسد که من و تو با هم
دور از این دیو صفتهای زمین
لحظهیی دور از همهٔ واهمه ها سخن از فرداها گوئیم
سخن از یوسف و صد خاطره یک دنیا
سخن از یوسف و یک خاطره و صد دنیا
و صدایی اکنون در پیچ این جادهٔ دور
میرسد آرام به گوش
دیر آمده ام میدانم اما
تا ابد خواهم ماند
چهارشنبه
نگاه کن به سمت من
سکوت میکنم کنون
نگاه کن به اسمان
صدا بکن مرا کنون
کنون که من غریبه ام
....
نمیدونم
اما
حس غریبی است
اگر...
و ...
جمعه
پنجشنبه
و چه زود گذشت
کاش بودی که شاید بودنت مرحمی بود
برای خاطراتی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد
دوستت دارم پدر
سهشنبه
و خوش به حال آن زمانی که هنوز فکر میکردم خدا هم مثل ما آدمهاست
همیشه با خودم عهد میبستم که اگر مادرم را اذیت نکنم حتما خدا خودش را به من نشان میده
از مدرسه که میومدم سریع خودم را زیر درخت بزرگی که ته خانه بود میرسوندم
همیشه با خودم عهد میبستم که اگر مادرم را اذیت نکنم حتما خدا خودش را به من نشان میده
از مدرسه که میومدم سریع خودم را زیر درخت بزرگی که ته خانه بود میرسوندم
و مینوشتم امروز هم گذشت اما خدا را ندیدم!!!
سالهاست که میگذره من که به قولم عمل کردم پس خدا را کی میبینم؟
اگه خدا رو ببینم این قدر خسته ازش دارم که نگو
یادما اوّلش فقط بابا رو میخواستم از خدا اما حالا خیلی چیزی دیگه هم میخوام
به خدا میگم قربونت برم هر چی بیشتر بگذره منم چیزایه بیشتری میخوام ازت پس خودتو بهم نشون بده
اما همیشه مثل آدمی میمونم که از قافله عقبتره!!!
سالهاست که میگذره من که به قولم عمل کردم پس خدا را کی میبینم؟
اگه خدا رو ببینم این قدر خسته ازش دارم که نگو
یادما اوّلش فقط بابا رو میخواستم از خدا اما حالا خیلی چیزی دیگه هم میخوام
به خدا میگم قربونت برم هر چی بیشتر بگذره منم چیزایه بیشتری میخوام ازت پس خودتو بهم نشون بده
اما همیشه مثل آدمی میمونم که از قافله عقبتره!!!
خدا خیلی از خواسته هامو داده اما من هنوزم ناشکرم
شنبه
همه در چون و چرا،
پشت یک کوهستان
رفت از خاطره ها.
چه شد آن کودک بی تاب،
که دلش وقت طلوع،
مثل خورشید قشنگ،
عاری از دشمنی باغچه بود؟!
آنکه مغرورتر از این خورشید،
رو به سمت دریا،
جاری و غافل بود،
از کویر سر راه.
کودکی،
ای همه حسرت فریاد زدن،
یادت هست؟!
آنهمه آرزوی صبح بلوغ،
در دل شبها را؟!
هیچ کس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
رنگ پروانه تمام!
طرح رویا تعطیل!
عشق ممنوع
پرنده ممنوع
کودکی،
ای تب ابهام و ترس،
از دل فرداها،
یادت هست؟!
آنهمه دلهره را
از خیال شبح سرد و غریب
در دل تاریکی؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
ترس از سایه یک دوست
درون شب تار
ترس تنها شدن و رسوایی
ترس
حتی از من
من که فردای تو ام
کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا،
از همه رویاها،
آرزوهای بزرگ
یک شبح جا مانده
که دلش سخت گرفتست از این
عادت شب زدگی.
کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا،
همه تنها هستند
همه مردم این شهر
به هم مزنونند.
همه بر لب لبخند
لیک
در دل تردید
کودکی یادت هست؟!
تو و من مست بزرگی بودیم
و نمی دانستیم
بعد از این رویاها،
یادمان خواهد رفت.
بعد ازاین،
عشق،
امید،
یادمان خواهد رفت
بعد از این ما خودمان را حتی
یادمان خواهد رفت.
کاشکی اینهمه اصرار نمی کردی تو،
پای فهمیدن این حس بزرگی
که منم پایانش.
کودکی رفتی و من جا ماندم...
پشت یک کوهستان
رفت از خاطره ها.
چه شد آن کودک بی تاب،
که دلش وقت طلوع،
مثل خورشید قشنگ،
عاری از دشمنی باغچه بود؟!
آنکه مغرورتر از این خورشید،
رو به سمت دریا،
جاری و غافل بود،
از کویر سر راه.
کودکی،
ای همه حسرت فریاد زدن،
یادت هست؟!
آنهمه آرزوی صبح بلوغ،
در دل شبها را؟!
هیچ کس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
رنگ پروانه تمام!
طرح رویا تعطیل!
عشق ممنوع
پرنده ممنوع
کودکی،
ای تب ابهام و ترس،
از دل فرداها،
یادت هست؟!
آنهمه دلهره را
از خیال شبح سرد و غریب
در دل تاریکی؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
ترس از سایه یک دوست
درون شب تار
ترس تنها شدن و رسوایی
ترس
حتی از من
من که فردای تو ام
کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا،
از همه رویاها،
آرزوهای بزرگ
یک شبح جا مانده
که دلش سخت گرفتست از این
عادت شب زدگی.
کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا،
همه تنها هستند
همه مردم این شهر
به هم مزنونند.
همه بر لب لبخند
لیک
در دل تردید
کودکی یادت هست؟!
تو و من مست بزرگی بودیم
و نمی دانستیم
بعد از این رویاها،
یادمان خواهد رفت.
بعد ازاین،
عشق،
امید،
یادمان خواهد رفت
بعد از این ما خودمان را حتی
یادمان خواهد رفت.
کاشکی اینهمه اصرار نمی کردی تو،
پای فهمیدن این حس بزرگی
که منم پایانش.
کودکی رفتی و من جا ماندم...
ساده و بیرنگ،
سراسیمه و سرد،
بی تزلزل، بی تاب.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
سایه ات بیتردید،
بی تبسم، بی خشم،
بی هیاهو و هراس از شبح آینه ها.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیشه ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
************
شهر ما:
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچه هایش باریک،
خانه هایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان:
شب یلدای دراز،
بیتمنای سحر.
گذران شب و روز،
بیثمر، بی سامان،
بیخیالِ دلِ همسایه تنها و غریب،
بیخبر از گذر عمر و سفر،
کارمان:
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تازه باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشهمان:
رُفتن شب زدههاست،
از تن مرده شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان :
پرسه زن و حیض،
نگامان بی شرم.
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خانه ما،
روی آواز خوش قمری هاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...
تو کجا آمده ای؟!!
سراسیمه و سرد،
بی تزلزل، بی تاب.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
سایه ات بیتردید،
بی تبسم، بی خشم،
بی هیاهو و هراس از شبح آینه ها.
از کجا آمدهای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیشه ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
************
شهر ما:
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچه هایش باریک،
خانه هایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان:
شب یلدای دراز،
بیتمنای سحر.
گذران شب و روز،
بیثمر، بی سامان،
بیخیالِ دلِ همسایه تنها و غریب،
بیخبر از گذر عمر و سفر،
کارمان:
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تازه باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشهمان:
رُفتن شب زدههاست،
از تن مرده شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان :
پرسه زن و حیض،
نگامان بی شرم.
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خانه ما،
روی آواز خوش قمری هاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...
تو کجا آمده ای؟!!
چهارشنبه
گذر ثانیه ها را،
از تو.
مینویسم،
سفر کودکیت را،
به خزان.
مینویسم،
سراین کوچه دور،
ایستادست کسی چشم به راه.
مینویسم،
روشنایی همه جا هست ولی،
روز من بی تو شب است.
مینویسم،
دل من تنگ شده،
باز آی از طرف جاده دور
تا سرازیر شود دست من از حاشیه در به هم آغوشی تو.
مینویسم،
تو فراموش بکن،
بدیم را و به یاد آر که من،
خوب هم بوده ام انگارولی،
بی بها بوده و کم.مینویسم اما،
تو کجا میدانی؟!
مینویسم اما،
نامه هایم را تو،
از کجا میخوانی؟!
یکشنبه
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
.بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
.بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد
.همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه
.گفته ام:عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،دروغ!!
من چه میدانم از،حس پروانه شدن؟
!من چه میدانم گل،عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟
!من چه میدانم شمع،واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟
!به خدا من همه را لاف زدم!
!بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟
!یا که مهتاب هر شب،
واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفااما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!